آرتینآرتین، تا این لحظه: 12 سال و 6 ماه و 10 روز سن داره

خاطرات آرتین جون

پسرم چقدر زود بزرگ شدی

ثانیه شمار وبلاگت می گه 1 سال و 8 ماه و 9 روز. پسر کوچولوی من دیگه حالا خیلی بزرگ شده الان دیگه خیلی قشنگ می تونی بگی مامان از این کلمه در طول روز خیلی زیاد استفاده می کنی یاد این جمله قشنگ می افتم مادر یکی از نام های خداوند است که در میان لبهای بچه ها مرتب تکرار می شود. دیگه بیشتر کلمه ها رو یاد گرفتی و به راحتی ازشون استفاده می کنی خدا رو شکر که سالمی و هیچ مشکلی نداری. اونقدر بزرگ شدی که وقتی باهم بیرون میریم دیگه خودت راه میری چسب کفشت به راحتی باز می کنی و اونو از پات در می یاری خودت دمپایی می پوشی البته بیشتر وقتا تا به تا سلام و خداحافظی کردن یاد گرفتی وقتی وارد یه جمعی می شیم می گی سلام موقع خداحافظی ...
17 تير 1392

مادرانه

سخنان زیبا و تاثیر گذار اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم به جای اینکه انگشت اشاره ام را به سمت او گیرم در کنارش انگشت هایم را در رنگ فرو می بردم و نقاشی می کردم اگر فرصت داشتم که کودکم را دوباره بزرگ کنم به جای غلط گیری به فکر ایجاد ارتباط بیشتر می بودم بیشتر از آنکه به ساعتم نگاه کنم به او نگاه میکردم سعی میکردم در باره اش کمتر بدانم اما بیشتر به او توجه می کردم به جای اصول راه رفتن اصول پرواز کردن و دویدن را با او تمرین می کردم از جدی بازی کردن دست بر می داشتم و بازی را جدی می گرفتم در مزارع بیشتری می دویدم و به ستارگان بیشتری...
6 خرداد 1392

سیزده بدر و اولین استخر آرتین

سیزده بدر امسال رفتیم باغ خان عمو حسابی بازی کردی بعد ازظهر هم رفتی استخر باغ خیلی آب بازی با بچه ها رو دوست داشتی حسابی بهت خوش گذشت اینم عکساش     آرتین و نمای زیبایی از باغ خان عمو   شکار لحظه ها   ...
30 فروردين 1392

بهار یواش یواش داره می یاد

پسرم زمستون کم کم داره تموم می شه و بهار از را می رسه و من دومین بهار را در کنارت تجربه می کنم حال و هوای خونمون تغییر کرده من مشغول تمیز کردن خونه هستم و البته شما با شیطونی هات مانع می شی تغریبا خریدامون کردیم با مادر جون رفتیم برات لباسای خوشکل خریدیم عکس العملت تو مغازه جالب بود لباسا رو نشون میدادی وقتی بهت می گفتیم واسه تو خریدیم ذوق میکردی. خیلی وقته می خوام کلمه هایی رو که می تونی بگی اینجا برات بذارم ولی فرصت نمی شه این کلمه ها رو می تونی بگی مامان بابا با (باز-بالا) پا دست چشم ما (ماست) دو(دوغ) جا(جارو) به جارو برقی علاقه داری وقتی ازش استفاده می کنم خوشحال می شی مو(موز...
22 اسفند 1391

یک روز با دوقلوها

دوقلوها دختر دایی های من هستند دو دختر دوقلو که همیشه شاد و خندان هستند من همیشه از همنشینی با اونا لذت می برم همیشه پر انرژی هستند و خستگی تو کارشون نیست چهارشنبه هفته گذشته اومدن پیش ما و تا پنج شنبه خونه ما بودند حسابی باهاشون جور شدی و خیلی بهت خوش گذشت پنج شنبه با هم رفتیم پارک چند تا عکسم ازت گرفتند که اینجا برات میذارم.             ...
8 بهمن 1391

زندگی

زندگی نه یک مکافات  بلکه یک پاداش است آری فرصتی مغتنم یافته ای تا ببالی ببینی بدانی بفهمی وباشی زندگی را من الهی می خوانم در حقیقت زندگی و خداوند معنای یگانه ای دارند ...
5 دی 1391

دندون نهم دهم یازدهم و دوازدهم

پسر دوازده دندونی من یکدفعه چهارتا از دندونات باهم در اومد دو دندون کناره سمت راست دوتا هم سمت چپ حدودا ده شب درد داشتی و نتونستی بخوابی خیلی اذیت شدی خداروشکر بالاخره در اومد و راحت شدی کلماتی که می تونی بگی بابا (خیلی راحت و بدون دردسر یاد گرفتی ولی مامان هنوز خوب نمی گی) مم(در هنگام گرسنگی از این کلمه استفاده می کنی ) آب دد نه (معمولا هرچی ازت می خوام می گی نه) یه پارچ پلاستیکی داریم تو کابینت که شما جاش یاد گرفتی هرازگاهی اونو بر میداری میری  کنار یخچال می گی آب تا تلفن زنگ میزنه شما سریع میری گوشی تلفن برمیداری میکی الو ...
8 آذر 1391

واکسن یکسالگی و یه اتفاق عجیب

امروز صبح با هم به بهداشت رفتیم تا واکسن یکسالگیت بزنیم البته با دو هفته تاخیر چون فردای تولدت سرما خوردی ما هم صبر کردیم تا حالت کاملا خوب بشه بعد با خیال راحت واکسن بزنی. تو بهداشت خیلی معطل شدیم آخه هوا بارونی بود خانمی هم که می خواست واکسن بزنه تو بارون گیر کرد و دیر اومد اما اتفاق عجیب من خیلی استرس داشتم گفتم الان دردت می گیره و گریه می کنی خانمه به من گفت بشینم و تورو محکم بگیرم تا دستت تکون نخوره خودم آماده کردم و دستت محکم گرفتم وقتی واکسن زد تو هیچ عکس العملی نشون ندادی حتی یه آخم نگفتی همه اونایی که تو اطاق بودند خیلی تعجب کردند خانم پرستار چند بار به صورتت دست زد و با تعجب فراوان گفت : عجیبه پس چرا گریه...
22 آبان 1391